نویسنده‌: حسین شقاقی

رویارویی و مواجهه با فلسفه یونان برای متفکران و آبای مسیحی مساله‌ساز بود. همچنان که رویارویی با فلسفه یونان برای یهودیت به رویارویی دین و عقل بدل شد، این مساله برای مسیحیت نیز پیش آمد.
ابتدا مقاومت‌هایی از سوی مسیحیت در برابر اندیشه عقل‌گرای یونانی صورت گرفت. یکی از این مقاومت‌ها توسط پولوس صورت گرفت. ذکر عقاید پولوس در این خصوص از این نظر اهمیتی مضاعف می‌یابد که تفسیر او از مسیحیت، «بنیان و اساس مسیحیت رسمی‌را از اواخر قرن دوم میلادی تشکیل داد و تا امروز نیز پایدار است.» (متافیزیک بوئتیوس، 71)‌
البته او از اندیشه یونانی‌ماب در تفسیر خود از مسیحیت متاثر بود و حتی در نوشته‌هایش در تبیین باورهای مسیحی از مفاهیم فلسفی استفاده کرده ‌است، ولی آنجا که قرار است نظر خود را در مورد عقلانیت یونانی اظهار کند، در مقابل آن موضع می‌گیرد. پولوس اعتقادات ایمانی و دینی مسیحی را متفاوت با اندیشه عقل‌گرای یونانی دانست تا جایی که «اعتقادات مسیحی را نوعی جنون خواند و در مقابل خرد یا حکمت یونانی قرار داد و آن را برتر از هر حکمتی دانست: حکمت الهی در مقابل حکمت جهانی یا انسانی یونانیان.» (متافیزیک بوئتیوس، 74 73) پولوس این دو حکمت را از هم جدا و متمایز دانست و اولی را حکمت الهی و دومی‌ را حکمت ظلمت و کفر نامید؛ بنابراین پولوس عقل بشری را نه‌تنها وسیله‌ای برای رسیدن به حقیقت نمی‌داند، بلکه آن را آلتی شیطانی که منجر به کفر و الحاد می‌شود، توصیف می‌کند.


اظهارات پولوس درباره عقل بشری با برخی باورهای بنیادین مسیحی ارتباط ریشه‌ای دارد. براساس باورهای کلیسای کاتولیک‌ آدم ابوالبشر به خاطر گناه اولیه از بهشت و درگاه مقرب خدا رانده شد و در زمین ماوی گرفت. فرزندان آدم، وارث گناه اولیه آدم هستند، بنابراین انسان‌ها فطرتا گناهکارند. انبیای الهی هر یک با شریعت خاص خود می‌آمدند تا با دستورات شرعی خود باعث شوند انسان‌ها کمتر گناه کنند، ولی هیچ‌یک باعث بخشیده شدن گناه اولیه نشدند تا این‌که خداوند خواست با قربانی کردن خود، گناه انسان بخشیده شود. خدا به صورت مسیح مجسم شد و در زمین قربانی و با ریخته شدن خون مسیح گناه انسان بخشیده شد. این باورها نشان‌دهنده جهان‌شناسی و انسان‌شناسی مسیحیت هستند. جهانی که آدم ابوالبشر به آن رانده شده، جهان دوری از خداست. جهان تاریکی و ظلمت است. عالم ماده، عالم گناه و شر است. انسانی که در این عالم زندگی می‌کند، وارث گناه اولیه آدم است و به همین دلیل مستحق زندگی در جهان ظلمت‌ها و تاریکی‌هاست.



عقاید پولوس در باب عقل بشر، در کنار این باورها منظومه‌ای منسجم را تشکیل می‌دهد. آنچه انسانی است، کفر است. عقل انسانی راهنمای انسان به سمت شرک و کفر است: «حکمت الهی به ایمان وابسته است و ذات فاسد انسان را با کمک لطف و رحمت خداوند نجات می‌دهد. در حالی‌که حکمت شرک، حکمت انسانی است که با عقل سخن می‌گوید و فقط قوانین طبیعت را می‌شناسد. باید حکمت شرک تحقیر شود...» (متافیزیک بوئتیوس، 86 85) بنابراین مساله چگونگی رابطه عقل و ایمان این‌گونه پاسخ داده می‌شود که ایمان در نقطه مقابل عقل قرار دارد. ایمان کاملا امری غیرعقلانی و برتر از عقل است و به همین علت عقل باید در حد توان ضعیف شود و تنها به شناسایی همین جهان مادی که جهان ظلمت است اکتفا کند، چرا که ما انسان‌ها به خاطر رانده شدن از بهشت، مجبور به زندگی در جهان ظلمت هستیم.



بسیاری از متفکران قرون وسطی تحت تاثیر همین آموزه‌های پولوس، عقلانیت را در برابر ایمان مسیحی ضعیف کردند، هر چند عده‌ای هم تفکر عقل‌محور یونانی را در فهم باورهای مسیحی راهگشا دانستند. یکی از این متفکران فردی به نام یوستینیوس بود که در باب مساله ایمان و عقل همان رای فیلون یهودی را اظهار کرد که ایمان و عقل یک چیز است و ایمان به وسیله عقل قابل فهم و دست‌یافتنی است. این دو گرایش در میان متفکران اولیه مسیحی وجود داشت تا این‌که به مهم‌ترین و تاثیرگذارترین این متفکران، یعنی آگوستینوس (Augustinus 430 354)‌ می‌رسیم.



آگوستینوس و 2 مرحله معرفتی



آگوستینوس در باره رابطه ایمان و عقل اظهار می‌کند که عقل 2 مرحله یا مرتبه معرفتی را طی می‌کند. در یک مرحله، عقل عام است و بدون ایمان. معرفتی که عقل در این مرحله می‌تواند حاصل کند، علم (scientia) نام دارد. این علم، علمی‌است که هر انسانی با عقل خود می‌تواند آن را حاصل کند. علومی ‌مثل ریاضیات و علوم طبیعی از این قسم علومند. در مرحله بعد، عقل مرتبه بالاتری دارد و این همان مرتبه‌ای است که عقل به وسیله ایمان به مسیح، به اشراق الهی نائل می‌شود. معرفتی که عقل در این مرحله بدان نائل می‌شود، حکمت (sapientia) نام دارد: «این مرحله که با ایمان شروع می‌شود، با تعمیق ایمان گسترش می‌یابد. این معرفت مختص مسیحیان است و با آن مسیحی به حکمت الهی دست می‌یابد. در میان مسیحیان عده‌ای معدود تا آنجا پیش می‌روند که موجودات را در عالم مثل رویت می‌کنند.» (تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، 90) پس فقط مومنین به مسیح هستند که این قسم عقل را تجربه می‌کنند.

آگوستین رفته‌رفته معنای عقل را در همین مرتبه اشراقی آن محدود کرد. بدین نحو نظر او در باره رابطه ایمان و عقل عبارت است از این‌که قبل از ایمان تعقلی درکار نیست. عقل نمی‌تواند فرد غیرمومن را به حقیقتی که ایمان وعده داده، برساند. این ایمان است که انسان را بدان حقیقت می‌رساند و انسان را از نور عقل اشراقی بهره‌مند می‌کند.

بنابراین مومن شدن یک فرد به مسیح، بر مبنای عقل صرف ممکن نیست. انسان که وارث گناه اولیه است، در تاریکی است. خداوند خود باید او را نجات دهد: «انسان گناهکار تاریخی آگوستین، فقط با دخالت مستقیم خداوند در تاریخ نجات می‌یابد و ایمان را به عنوان ودیعه‌ای الهی و لطف بی‌پایان خداوند می‌پذیرد. عقل پس از ایمان، از ظلمت گناه رها شده است و کمک می‌کند تا انسان متون مقدس یعنی ایمانش را بهتر بفهمد. اما این عقل، عقل انتزاعی مشایی نیست. عقل اشراقی است.» (تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، 91) متن مقدس، همان زبان و محتوای ایمان است. برای فهم آن از عقل استفاده می‌شود، اما این عقل همان عقلی است که به واسطه ایمان، به انسان عطا شده‌است.


آکویناس: کلام در برابر فلسفه و علم

اگر 2 فیلسوف مسیحی قرون وسطایی از دیگر همتایانشان دارای شهرت و اثربخشی بیشتری باشند، اولی آگوستینوس است. اما توماس آکویناس (Thomas Aquinas 1274 1224)‌ دیگر فیلسوف بنام قرون وسطی است. آگوستینوس بیشتر به اندیشه نوافلاطونی گرایش داشت و آکویناس بیشتر تحت تاثیر ارسطو، ابن‌سینا و ابن‌رشد بود. بنابراین توماس در روش فلسفی، فیلسوفی مشایی محسوب می‌شود.

آکویناس نسبت بین ایمان (fides) و عقل را با بررسی نسبت کلام از یک‌سو و فلسفه و علم از سوی دیگر تبیین می‌کند. تبیین آکویناس از فلسفه همان است که ارسطو می‌گوید، یعنی علمی‌که موضوعش کلی است و روش حصول آن برهان عقلی است.

پس از یک سو، ایمان را داریم که با کلام مرتبط است و از سوی دیگر عقل مشایی و استدلالی را داریم که به واسطه آن علم و فلسفه حاصل می‌شود. به نظر آکویناس هر دوی آنها (ایمان و عقل) معرفت یقینی را برای انسان حاصل می‌کند و آنچه ظن و گمان نامیده می‌شود، جدای این دو مقوله است. به نظر آکویناسِ مشایی، موضوع و محتوای ایمان، به روشنی و وضوح آنچه به واسطه عقل حاصل شده نیست: «عالِم به نوعی موضوع علم خود را رویت می‌کند، ولی در ایمان چون رویت موضوع و وضوح آن به اندازه علم نیست، موضوع آن فهم انسان را به اندازه‌ای تحریک نمی‌کند تا به عنوان حقیقت پذیرفته شود. پذیرش موضوع ایمان با فعل اراده است.» (تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، 208)‌

بنابراین هرچند محتوای ایمان دارای بار معرفتی است و معارف آن همان اصول و باورهایی است که در کتاب مقدس مسیحیان موجود است، ولی چون معرفتی است الهی، فراتر از فهم و درک عقل بشری است. در اینجا علایق مسیحی آکویناس بر علایق فلسفی مشایی او غلبه می‌یابد به نحوی که او را بر این نظر متمایل می‌کند که حالا چون محتوای ایمان از فهم و درک عقل بشری بالاتر است، پس ایمان آوردن که با اراده کردن حاصل می‌شود، مستلزم لطف الهی (gratia) ‌است : «دریافت ایمان، نوعی هدیه یا هبه است از طرف خداوند.» (تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، 208)‌

بنابراین می‌توان گفت از نظرگاه فلسفه مسیحی قرون وسطایی، ایمان محتوایی دارد که این محتوا در کتاب مقدس و همچنین در تاریخ اندیشه‌های اندیشمندان تاثیرگذار مسیحی بیان شده است. این محتوا بار معرفتی دارد. مثل باور به توحید که معنایش این است که تنها یک خالق برای جهان موجود است؛ اما این محتوا برای عقل شفاف نیست. این اعتقاد به عدم شفاف بودن محتوای ایمان برای عقل، تا حدی به خود آموزه‌های مسیحی باز می‌گردد. مثلا در مورد همین اعتقاد به توحید، اگر این تنها اعتقاد در مورد خالق جهان بود، چندان ابهامی ‌برای عقل نداشت، ولی در مسیحیت، در کنار توحید اعتقاد به تثلیث نیز وجود دارد؛ خدا در عین این‌که یکی است، 3 تاست. فیلسوفان مسیحی ‌باید تبیینی برای این ابهام عقلانی محتوای ایمان ارائه کنند. به همین علت است که میان غالب متفکران مطرح قرون وسطی، تمایلی به جدا کردن حوزه ایمان از حوزه عقل وجود دارد. چیزی که بعدها در میان اندیشمندان غربی از حیث نظری به شکل شفاف‌تری تبیین شد که در یادداشت‌های قبلی به برخی از آنها اشاره ‌کردیم (مقصود نظر اندیشمندانی چون کرکگور و ویتگنشتاین و به طور کلی همه ایمان‌گرایان جدید است.)



منابع:
1- ایلخانی محمد، متافیزیک بوئتیوس، انتشارات الهام
2- ایلخانی محمد، تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس، انتشارات سمت.